عشق از آنسوی عقل گیرد دوست
و آن کزان سوی عقل باشد اوست
هرچه بالای طور عقل بود
نه به تدبیر و غور عقل بود
دلت اینجا ز دل جدا گردد
هر که اینجا رسد خدا گردد
عقل را زیر دست سازد عشق
علم را نیز مست سازد عشق
این دو را از میان چو بردارد
دست با خویش در کمر دارد
کثرت از عقل و عاقل و معقول
برنخیزد، مگر به نور وصول
وصل او نیست جز یکی دیدن
هجر او اندرین شکی دیدن
تا که بینا تو باشی، او نبود
عارف خویش بین نکو نبود
آنکه چشم تو دید، جسمی بود
وانکه گوشت شنید، اسمی بود
روی او را به او توان دیدن
باز کن دیدهٔ چنان دیدن
تو ببینی، دگر نهان گردد
او ببیند، که جاودان گردد
نشود جز به عشق زاینده
دیدهٔ دوست بین پاینده
دو شوی پیش آینه به درست
زانکه آیینهٔ تو غیر از تست
چون به علم و عمل شوی در کار
روزت از روز به شود ناچار
گرنه در عقل روزبه گردی
به چه رتبت رئیس ده گردی؟
خویشتن را بلند ارزش ساز
اکتساب کمال ورزش ساز
دادهٔ حس و طبع را رد کن
روح خود را ز تن مجرد کن
رخنه ای در سپهر چارم بر
رخت بربام هفت طارم بر
گرنه علمت رفیق راه شود
عملت حافظ و پناه شود
نفس با خود دگر چه داند برد؟
ره به منزل کجا تواند برد؟